^do you remember me?^
کارن (با بیخیالی):
«هر کاری خواستی بکن!»
ههسو (با لبخند مرموز):
«باشه! خودت خواستی!»
ویو: ههسو – صبح فنساین
وارد آشپزخونه شدم، پا برهنه روی سرامیکهای خنک صبحگاهی. آفتاب تازه داشت از پنجره کوچیک گوشه آشپزخونه میتابید. یه حس تازگی تو هوا پیچیده بود.
در یخچال رو باز کردم و با دقت تخممرغ، پیازچه، برنج مونده از دیشب، روغن کنجد و کیمچی رو بیرون آوردم.
لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
ههسو (آهسته):
«بیایید یه صبحونه درستوحسابی بخوریم... کیمچی بوکومباب، استایل ههسو.»
تابه رو گذاشتم روی گاز. صدای شرشر روغن داغ، بیدارکنندهتر از هر آلارمی بود. پیازچهها رو خرد کردم، با تخممرغ هم زدم، بعد هم برنج و کیمچی رو اضافه کردم. عطر تند و ترش کیمچی با بوی سبزی و تخممرغ تو خونه پیچید.
صدای لیا از پشت سرم اومد:
لیا (با چشمهای خوابآلود و موهای ژولیده):
«آخ... این بو... ههسووو... عاشقتممممم...»
ههسو (با خنده):
«میدونم. بیا بشین. دارم یه غذای مخصوص براتون درست میکنم.»
لیا:
«واااای... کیمچی بوکومبابه؟! با تخممرغ نیمرو؟!»
ههسو:
«دقیقاً همون.»
کارن هم بالاخره با صدای غذا از تخت دل کند و لنگلنگان وارد شد. چشمهاش نیمهباز بود.
کارن (با ناله):
«فقط یه قهوه بده... من هنوز مردهام...»
لیا (خندید):
«نه عزیزم، امروز روز مقدسه! روز دیدار با BTS! قهوهتو بذار کنار، کیمچی بخور!»
چند دقیقه بعد، هر سهتاییمون دور میز نشسته بودیم. توی بشقابامون کوهی از برنج طلاییرنگ با کیمچی پختهشده بود، کنارش تخممرغ نیمروی عسلی و چند تا برگ نوری و چند برش خیارشور کرهای.
کارن (با دهن پر):
«ههسو... قسم میخورم یه روز تو رو میکاپ آرتیست و شِف اختصاصیمون میکنم.»
ههسو (با خنده):
«نه بابا... همینو بگو میخوای منو استثمار کنی!»
#kim_namjon #kimseokjin #min_yoongi #jung_hoseok #parkjimin #kimtaehyung #jeon_jungkook #Bts #Army
#kpop #kpoper
«هر کاری خواستی بکن!»
ههسو (با لبخند مرموز):
«باشه! خودت خواستی!»
ویو: ههسو – صبح فنساین
وارد آشپزخونه شدم، پا برهنه روی سرامیکهای خنک صبحگاهی. آفتاب تازه داشت از پنجره کوچیک گوشه آشپزخونه میتابید. یه حس تازگی تو هوا پیچیده بود.
در یخچال رو باز کردم و با دقت تخممرغ، پیازچه، برنج مونده از دیشب، روغن کنجد و کیمچی رو بیرون آوردم.
لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
ههسو (آهسته):
«بیایید یه صبحونه درستوحسابی بخوریم... کیمچی بوکومباب، استایل ههسو.»
تابه رو گذاشتم روی گاز. صدای شرشر روغن داغ، بیدارکنندهتر از هر آلارمی بود. پیازچهها رو خرد کردم، با تخممرغ هم زدم، بعد هم برنج و کیمچی رو اضافه کردم. عطر تند و ترش کیمچی با بوی سبزی و تخممرغ تو خونه پیچید.
صدای لیا از پشت سرم اومد:
لیا (با چشمهای خوابآلود و موهای ژولیده):
«آخ... این بو... ههسووو... عاشقتممممم...»
ههسو (با خنده):
«میدونم. بیا بشین. دارم یه غذای مخصوص براتون درست میکنم.»
لیا:
«واااای... کیمچی بوکومبابه؟! با تخممرغ نیمرو؟!»
ههسو:
«دقیقاً همون.»
کارن هم بالاخره با صدای غذا از تخت دل کند و لنگلنگان وارد شد. چشمهاش نیمهباز بود.
کارن (با ناله):
«فقط یه قهوه بده... من هنوز مردهام...»
لیا (خندید):
«نه عزیزم، امروز روز مقدسه! روز دیدار با BTS! قهوهتو بذار کنار، کیمچی بخور!»
چند دقیقه بعد، هر سهتاییمون دور میز نشسته بودیم. توی بشقابامون کوهی از برنج طلاییرنگ با کیمچی پختهشده بود، کنارش تخممرغ نیمروی عسلی و چند تا برگ نوری و چند برش خیارشور کرهای.
کارن (با دهن پر):
«ههسو... قسم میخورم یه روز تو رو میکاپ آرتیست و شِف اختصاصیمون میکنم.»
ههسو (با خنده):
«نه بابا... همینو بگو میخوای منو استثمار کنی!»
#kim_namjon #kimseokjin #min_yoongi #jung_hoseok #parkjimin #kimtaehyung #jeon_jungkook #Bts #Army
#kpop #kpoper
- ۴.۸k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط